لغت نامه دهخدا
زبان و روان بایدت چربگوی
خرد رهنمای و دل آزرمجوی.فردوسی.یکی مرد بینادل چربگوی
ز لشکر گزین کرد باآبروی.فردوسی.زبان آوری چربگوی از مهان
فرستاد نزدیک شاه جهان.فردوسی.همی رای زد با یکی چربگوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی.فردوسی.کسی که ژاژ دراید بدرگهش نشود
که چربگویان آنجا شوند کندزبان.فرخی.با آهستگی چربگوی باش که چرب سخنی دوم جادوئیست. ( قابوسنامه ). || کنایه از چاپلوس. || فریبنده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگو شود.