لغت نامه دهخدا
هیبتش در کاسه سر خصم را
هم ز خون خصم می پالای باد.خاقانی.دیده می پالا و گیتی خاک پای
جرعه های این بر آن خواهم فشاند.خاقانی.مجلس غم ساخته ست و من چو بید سوخته
تا یه من راوق کند مژگان می پالای من.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 320 ).|| ( اِ مرکب ) صافی که می با آن بپالایند. شراب پالا.