لغت نامه دهخدا
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
همی از لب آب گیرد شکار.فردوسی.شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.ناصرخسرو.فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش.ناصرخسرو.زیرا که جهان چو این و آن را
یکچند گرفته بد شکارم.ناصرخسرو.نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانْش کار مرا.ناصرخسرو.و رجوع به شکار کردن شود.