لغت نامه دهخدا
مشو تا توانی ز رحمت بری
که زحمت برندت چو زحمت بری.( بوستان ).مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت
وگرنه چه حاجت که زحمت بری
ز خود باز گیری و هم خود خوری.( بوستان ).کی بجانهای گرفتار، دلش خواهد سوخت
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.صائب.رجوع به زحمت کشیدن ، زحمت کش ، زجر کشیدن ، زجر بردن و رنجبر شود. || رفع تصدیع. رفع مزاحمت کردن. زحمت کم کردن. کنایت از رفتن ، خود را کنار کشیدن ، بیکسوی شدن از حضور یا خانه کسی ، ترک همراهی و رفاقت و یا ترک خانه کسی کردن ، دست برداشتن و یا از میان رفتن و نابود شدن :
گر زحمت تو برده ام ، پنداشتی من مرده ام
تو صافی و من درده ام ، کی صاف دردی خوار شد.مولوی ( از آنندراج ).وین پرده بگوی تا بیکبار
زحمت ببرد ز پیش ایوان.سعدی.زمانی از سر این خسته پا کشیده بدار
که میبریم از این آستانه زحمت خویش.امیر شاهی سبزواری ( از آنندراج ).رجوع به زحمت ، زحمت کم کردن و زحمت برگرفتن شود.