لغت نامه دهخدا
بگویش که آنکس که بیداد کرد
بشد زین جهان با دلی پر ز درد.فردوسی.بر بساط ملک شرق ازو فاضلتر
کس بنشست و کسی کرد نیارد بیداد.فرخی.ای کت اشکم پر ز نعمت جان تهی
چون کنی بیداد؟ کایزد داور است.ناصرخسرو.بیداد کنی برمن دادم ندهی هرگز
بیداد تو بر جانم هر روز بحشر آرد.امیرمعزی.بیداد بدشمنان نکردم
و انصاف ز دوستان ندیدم.خاقانی.چو بیداد کردی توقع مدار
که نامت به نیکی رود در دیار.سعدی.نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند.سعدی.خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود.حافظ.فریاد عندلیب چه بیدادها کند
بر خاطری که سایه گل کوه غم شود.صائب.|| در تداول عامه ، سخت خوب کردن. از حد درگذشتن. ( یادداشت مؤلف ).