بی مایه

لغت نامه دهخدا

بیمایه. [ ی َ / ی ِ ]( ص مرکب ) ( از: بی + مایه ) بی قیمت و کم بها. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بی ارز. ( یادداشت مؤلف ) :
ببردند بیمایه چیزی که بود
که نه گنجشان بد نه کشت و درود.فردوسی. || بی چیز و فقیر و گدا و بی نوا. ( از ناظم الاطباء ). تهیدست : تا غایتی که درویشی بیمایه برای حاجات همسایه در مساحت یک قفیز زمین سرای و مسکن خود سه چهار چاه در حفر آورد. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 21 ). || بدون سرمایه. بی مایه دست. بی بضاعت. کم مایه :
این آن مثل است کآن جوانمرد
بی مایه حساب سود میکرد.نظامی.وزآن بیمایگان را مایه بخشیم
روان را زین روش پیرایه بخشیم.نظامی.ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت.نظامی.- بیمایه گشتن ؛ بدون سرمایه شدن. از دست دادن بضاعت. ورشکست شدن. متوقف شدن در کسب :
چو بیمایه گشتی یکی مایه دار
وزوآگهی یافتی شهریار
چو بایست برساختی کار اوی
نماندی چنان تیره بازار اوی.فردوسی.- بیمایه گشتن روان ؛ گمراه شدن. به باطل گراییدن :
بتاری و کژی بگشتم ز راه
روان گشت بیمایه و دل سیاه.فردوسی. || بی علم و ادب و صنعت. بی ارز و هنر :
بگویم اگرچند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام.فردوسی.مطرب قارون شده بر راه او
مقری بیمایه و الحانش غاب.ناصرخسرو.خورشید منم بشاعری سایه تویی
پرمایه منم بفضل و بیمایه تویی.سوزنی.هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری
من بیمایه بدبخت تهی دست چو بید.سعدی. || ناتوان. بی توش و توان.
- بیمایه شدن ؛ بی قوت و ضعیف شدن :
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندانکه بیمایه شود.مولوی. || بمعنی آنچه از ماده متکون نشده باشد مانند عقل و نفوس و امثال آن. || غیرمعروف و این لغت از دساتیر نقل شده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || حقیر و ناکس. ( ناظم الاطباء ). بی سر و پا. فرومایه. ( یادداشت مؤلف ). سفله. بی مقدار :
که هوش تو بردست همسایه ای
یکی بی تباری و بی مایه ای
برآید براهی دراز اندرون
تو یاری کنی او بریزدت خون.فردوسی.

فرهنگ عمید

۱. فرومایه، بی مقدار.
۲. بی بنیاد، بی اصل.

فرهنگ فارسی

بی قیمت و کم بها . بی ارز . یا بی چیز و فقیر و گدا و بی نوا . یا بدون سرمایه . بی مای. دست . بی بضاعت . کم مایه . بی مایه .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم