بیرنگی. [ رَ ] ( حامص مرکب ) صفت بیرنگ. ( یادداشت مؤلف ). حالت بیرنگ. || بیچونی حق ، و نزد محققان ظهور احدیت است و اشاره به عالم وحدت که عبارت از مرتبه ای بیمرتبه بود که اسقاط اضافات ذات معراست از لباس اسماء و صفات تعالی و تقدس. ( از برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ) : چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد موسیی با موسیی در جنگ شد چون به بیرنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون دارند آشتی.مولوی.- عالم بیرنگی ؛ بی تعینی و بی صورتی. ( انجمن آرا ).
فرهنگ عمید
۱. حالت بی رنگ بودن. ۲. [مجاز] ساده و بی آلایش بودن. ۳. (تصوف ) بی چونی حق، عالم وحدت.