بهم خوردن. [ ب ِ هََخوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) تصادم کردن. برخورد کردن. ( فرهنگ فارسی معین ): بهم. خوردن دو اتوبوس. || منحل شدن جمعیت خاصه حزب : بهم خوردن تعزیه.بهم خوردن مجلس. بهم خوردن وضع. || آشوب شدن مزاج : بهم خوردن حال شخص. ( فرهنگ فارسی معین ). - بهم خوردن مینا ؛ کنایه از حرکت یافتن میناست تا آنچه در آن است بسبب آن حرکت برهم خورد.( آنندراج ) : بس که خونم با می گلرنگ می آید بجوش میخورد بر هم مزاجم گر خورد مینا بهم.اثر ( از آنندراج ).- بهم خوردن وضع ؛ دگرگون شدن وضع. ( آنندراج ) : دارد همه جا خنده چو ترکیب مفرح تأثیر بهم خورده ز بس وضع زمانه.محسن تأثیر( از آنندراج ).
فرهنگ فارسی
۱ - تصادم کردن برخورد کردن . ۲ - منحل شدن جمعیت حزب و غیره . ۳ - آشوب شدن مزاج بهم خوردن حال شخص . تصادم کردن ٠ برخورد کردن ٠ بهم خوردن ٠ بهم خوردن دو اتوبوس ٠ یا منحل شدن جمعیت خاصه حزب بهم خوردن تعزیه ٠