لغت نامه دهخدا
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست.خاقانی.دل میکشد بداغ تو هر لحظه سینه را
داغی بکش بسینه غلام کمینه را.کمال خجندی.ز سر تازه کن عیش پدرام را
بکش داغ خود گور ایام را.ظهوری.بفرمود تا داغشان برکشند
حبش زین سبب داغ بر سر کشند.نظامی.که نوک سنانش ز بس تف و تاب
کشد داغ بر جبهه آفتاب.؟یا داغ مهجوری بر جبین تو کشند، یا تاج مقبولی بر سرت نهند. ( مجالس سعدی ).