لغت نامه دهخدا
- به تنگ داشتن ؛ به ستوه آوردن :
بدو گفت ما را چه داری به تنگ
همی تیزی آری بجای درنگ.فردوسی.- تنگ داشتن جنگ بر کسی ؛ درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن :
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار.عنصری.- تنگ داشتن جهان بر کسی ؛ در زجر و سختی قرار دادن. در مشقت و تنگی نگه داشتن. آزار دادن. به ستوه آوردن :
جهان تنگ دارند بر زیردست
بر ایشان شودخوار، یزدان پرست.فردوسی.- تنگ داشتن خورش بر کسی ؛ در سختی معیشت قرار دادن وی را :
بر او بر خورشها مدارید تنگ
مدارید کین و مسازید جنگ.فردوسی.- تنگ داشتن دل از کسی ( به چیزی ) ؛ غمگین و اندوهناک شدن از کسی ( به چیزی ). آزرده خاطر بودن از کسی ( به چیزی ) :
سپه خواست کاندیشه جنگ داشت
ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت.فردوسی.شما دل به رفتن مدارید تنگ
گر از چینیان لشکر آید به جنگ.فردوسی.رجوع به دلتنگ شود.
- تنگ داشتن عرصه ؛ تنگ داشتن میدان. دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی. راه گریز بستن بر کسی. در مضیقه قرار دادن کسی را :
گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند
عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار.اثر ( از آنندراج ).رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.