لغت نامه دهخدا
از بس مکان که داده و تمکین که کرده اند
خشنودم از کیای ری و، ازکیای ری.خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 454 ).دگر روز آمدش پویان به درگاه
ببوی آنکه تمکینش کند شاه.سعدی. || فرمان بردن. اطاعت کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
یارت نکند بمهر تمکین ای دل
او نیست حریف مهره برچین ای دل
از یار سخن مگوی چندین ای دل
خیز از سرش و خموش بنشین ای دل.خاقانی.سختی ایام باشد بر تنک عقلان گران
کی کند دیوانه سرشار تمکین سنگ را.صائب ( از آنندراج ).کوهسارم صرفه نتوان برد درافغان زمن
می کند تمکین خود هرکس کند تمکین مرا.صائب ( ایضاً ).|| قبول کردن. رخصت دادن. پذیرفتن : اما این شغل را شرایط است اگر بنده آن شرایط درخواهد تمام و خداوند تمکین کند همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن من شوند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 ).