تجلی کردن

لغت نامه دهخدا

تجلی کردن. [ ت َ ج َل ْ لی ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ظاهر و آشکار شدن. جلوه کردن : گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند. ( گلستان باب پنجم ).
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشند اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو.سعدی.بدون پرده تجلی چو کرد حضرت حسن
به کفر کفر نیامیخت دین به دین ننشست.واله هروی ( از آنندراج ).مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر.اسیری لاهیجی ( ایضاً ).در شبستان محبت جانفشان پروانه ام
هر کجا حسنی برافروزد تجلی می کنم.علی خراسانی ( ایضاً ).

فرهنگ فارسی

ظاهر و آشکار شدن . جلوه کردن : گفت از دریچ. چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهد. او بر تو تجلی کند .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم