لغت نامه دهخدا
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشند اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو.سعدی.بدون پرده تجلی چو کرد حضرت حسن
به کفر کفر نیامیخت دین به دین ننشست.واله هروی ( از آنندراج ).مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر.اسیری لاهیجی ( ایضاً ).در شبستان محبت جانفشان پروانه ام
هر کجا حسنی برافروزد تجلی می کنم.علی خراسانی ( ایضاً ).