بازار زدن

لغت نامه دهخدا

بازار زدن. [زَ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از فائده خاطرخواه گرفتن.( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( فرهنگ ضیاء ) :
امروز هر که سنگ ملامت بما رساند
گو دست خود ببوس که بازار میزند.صائب.بازار زدی کز آفت افتادن
راهی بردی برسته دندانش.ظهوری. || و از اهل زبان بتحقیق پیوسته که بازار زدن بمعنی بازار آراستن است. بازار کردن. ( آنندراج ) : میگویند در قشون و لشکر بازار زده اند... ( آنندراج ).
جنس دل بر کف صلایی بر خریداری زدیم
مشتری خواهان کالا نغزبازاری زدیم.حکیم شفایی ( از آنندراج ).بازار زد آنکس که گشاده ست دکانی
سرمایه سود دو جهان است زیانی.ظهوری ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

کنایه از فائده خاطر خواه زدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم