عمائم

لغت نامه دهخدا

عمائم. [ ع َ ءِ ] ( ع اِ )عمایم. ج ِ عِمامة. رجوع به عمامة شود: العمائم تیجان العرب ؛ دستارها تاج عربان باشد. زیرا عمامه نزد عرب چون تاج نزد ایرانیان بود. و هرگاه میخواستند کسی را سروری و سیادت دهند عمامه ای قرمزرنگ بر سر او می نهادند. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) :
اوصاف طره های عمایم بود همه
هر جا که ذکر طره طرار می کنم.نظام قاری ( دیوان ص 26 ).- ارباب عمائم ؛ اهل عمائم. مردمی که عمامه بر سر دارند. آخوندها. روحانیان :
ارباب عمائم این خبر را
از مُخْبر صادقی شنیدند.ایرج میرزا.- اهل عمائم یا اهل العمائم ؛ ارباب عمائم ( عمایم ). مردمی که عمامه بر سر دارند. عمامه داران. دستارداران. اهل دستار. اهل علم. طلاب علوم دینی. مجتهدان و علما. دستاربندان :
سرور اهل عمایم ، شمع جمع انجمن
صاحب صاحبقران ، خواجه قوام الدین حسن.حافظ.میان اهل عمایم سرآمد است چو تاج
چو موزه هرکه در این آستانه کرد عبور.نظام قاری ( دیوان ص 33 ).خرد گفت ممدوح اهل العمائم
معین البرایا، کفیل المآرب.نظام قاری ( دیوان ص 29 ).

فرهنگ فارسی

جمع عمامه . یا ارباب ( اهل ) عمایم . ۱ - کسانی که عمامه بر سر گذارند . ۲ - علما فقها .
جمع عمامه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم