لغت نامه دهخدا
آخر ای خورشید تابان مر ترا رخصت که داد
کز خراسان اندرآ شوری به شروان درفکن.خاقانی.حسب حالم سخنی بس خوش و موجز یاد است
عرضه دارم اگرم رخصت اطناب دهی.ابن یمین.ننشست در درونم و غیر از خیال خویش
رخصت نمی دهد که کسی در درون رود.سلمان ساوجی.ما به عاشق نه همه رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند.نراقی.