دستوری دادن

لغت نامه دهخدا

دستوری دادن. [ دَ دَ ] ( مص مرکب ) اجازه دادن. رخصت دادن.اذن دادن. اذن. ( ترجمان القرآن ) ( دهار ) اباحة. اجازة. ( منتهی الارب ) : آصف برخاست و سوی سلیمان آمد و گفت ای پیغمبر خدای مرا دستوری ده تا به مسجدشوم... سلیمان مر او را دستوری داد. ( ترجمه طبری بلعمی ). گفت بوالحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم فردا صبوح باید کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347 ). جواب دادم سخت کوتاه اما درشت و دلگیر اگر دستوری دهی بگویم ، گفت دادم. ( تاریخ بیهقی ص 35 ). ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن. ( تاریخ بیهقی ص 102 ). عبدوس را بر اثر وی [ التونتاش ] دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کار مانده است. ( تاریخ بیهقی ). آنجا خلعت و دستوری داد تا سوی خوارزم بازگردد. ( تاریخ بیهقی ).نباید که در غیبت وی [ التونتاش ] آنجا خللی افتد ودستوری دادیم تا برود. ( تاریخ بیهقی ). دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید. ( تاریخ بیهقی ص 294 ). خداوند... دستوری دهد ایشان را تا... شفاعت کنند. ( تاریخ بیهقی ). نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم. ( تاریخ بیهقی ص 364 ). از این نوع بسیار گفتند تا دستوری داد. ( تاریخ بیهقی ص 369 ). گفت [ مسعود ] دستوری دادم بباید نمود. ( تاریخ بیهقی ص 346 ). خواجه علی از گرگان بازگشت... و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا بحج رود. ( تاریخ بیهقی ص 206 ). امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد. ( تاریخ بیهقی ص 364 ). قوم بجمله پراکندند وساختن گرفتند تا سوی هرات روند، که حاجب دستوری دادرفتن را ( تاریخ بیهقی ). حاجب بزرگ وی را دستوری دادو بستود. ( تاریخ بیهقی ). گفت بقاباد شهریار را، بنده سوءالی دارد اگر دستوری باشد تا بپرسد قباد دستوری داد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 87 ). عمرو خواست که پیاده شود امیر ماضی دستوری نداد و گفت من امروز با توآن کنم که مردمان عجب دارند. ( تاریخ بخارا ص 107 ).
تا نمازی نشود دیده من بنده باشک
عشق دستوری ندهد که کنم بر تو نگاه.اثیرالدین اخسیکتی.شاه پسر را دستوری داد. ( سندبادنامه ص 137 ).
ازین صنعت خدا دوری دهادت
خرد زین کار دستوری دهادت.نظامی کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی.نظامی.بازگویم چون تو دستوری دهی
تو خداوندی و شاهی من رهی.

فرهنگ فارسی

اجازه دادن . رخصت دادن . اذن دادن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم