حفوف

لغت نامه دهخدا

حفوف. [ ح ُ ] ( ع مص ) از کار شدن موی سر از ناانداختن روغن مدتی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). از کار بشدن موی از بی روغنی. ( تاج المصادر بیهقی ). خشک بودن سر از دیر مالیدن روغن.
- حفوف ارض ؛ خشک شدن تره و سبزه زمین. خشک بودن گیاه زمین.
|| رفتن شنوائی بتمام.
- حفوف سمع ؛ رفتن همه شنوائی و کر شدن.
|| گرد برگرد برآوردن. گرد چیزی برآوردن. ( زوزنی ). گرد چیزی برآوردن. || حفوف شارب ؛نیک بریدن بروت تا آنکه لب روت و ساده گردد. گرفتن موی بروت بتمام.
- حفوف رأس ؛ نیک بریدن موی سر تا ساده گردد و رت شود. گرفتن موی سر بتمام.
حفوف. [ ح ُ ] ( ع اِ ) سختی عیش. عیش به سختی. کمی مال. || خشکی. || چشم زخم رسیدگی.

فرهنگ فارسی

سختی عیش کمی مال
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال تک نیت فال تک نیت فال تماس فال تماس فال پی ام سی فال پی ام سی