غس

لغت نامه دهخدا

غس. [ غ َ ] ( ع اِ صوت ) آوازی که با آن گربه را میرانند. ( قطر المحیط ) .
غس. [ غ ُس س ] ( ع ص ) مرد سست و ناکس. ( واحد و جمع در وی یکسان است ).( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الضعیف و اللئیم من الرجال. ( قطر المحیط ). || بخیل. ( تاج العروس ).
غس. [ غ َس س ] ( ع مص ) درآمدن در بلاد و رفتن. ( منتهی الارب ). وارد شدن به شهری و از آنجا گذشتن بی کج کردن راه : غس فی البلاد؛ دخل فیها و مضی قُدماً.( اقرب الموارد ). || عیب کردن خطبه. ( منتهی الارب ). عیب کردن خطبه خطیب را. ( از اقرب الموارد ). || غوطه دادن کسی را در آب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || زجر کردن گربه رابه کلمه غَس . ( منتهی الارب ). راندن گربه با کلمه غس. || انا اَغَس و اءُسقی ̍؛ یعنی طعام و شراب خورانیده شدم. ( منتهی الارب ). انا اُغس و أسقی ؛ ای اطعم. ( اقرب الموارد ). || غَس َّ البعیر ( مجهولاً )؛ شتر بیماری غساس گرفت. و نعت آن مغسوس است. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

در آمدن در بلاد و رفتن وارد شدن بشهری و از آنجا گذشتن بی کج کردن راه غیب کردن خطبه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال کارت فال کارت استخاره کن استخاره کن فال احساس فال احساس