لغت نامه دهخدا
رویت به راه شکنان ماند همی درست
باشد هزار کژی و باشد هزار خم.منجیک.یکی را ز سقلاب و شکنان و چین
نمانم که پی برنهدبر زمین.فردوسی.ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم
سلیح و سپه خواست و گنج و درم.فردوسی.
شکنان. [ ] ( اِخ ) نام یک پهلوان ایرانی. ( فرهنگ لغات شاهنامه ) :
الان شاه و چون پهلوان سپاه
چو بیورد و شکنان زرین کلاه.فردوسی.