ره جوی

لغت نامه دهخدا

ره جوی. [ رَه ْ ] ( نف مرکب ) ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد :
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.فرخی.از اندیشه دل سبک پوی تر
ز رای خردمند رهجوی تر.اسدی.رجوع به راه جو و راه جوی شود.

فرهنگ فارسی

ره جو . راه جوی . که راه را بجوید
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم