لغت نامه دهخدا
دیوسوارش بزند لشکری
خرمنی از کاه و ز نار اخگری.عماد فقیه. || دیوسار. دیومانند. || کسی که دیوجامه پوشد. ( آنندراج ). آنکه جامه دیو پوشد. ( شرفنامه منیری ). رشیدی در ذیل دیوسار گوید اصح آن است که پوشنده آن را [ دیوجامه را ] دیوسوار گویند نه دیوسار سپس بیت عماد فقیه را بعنوان شاهد آورده است. || راکب دیو. که بر دیو سوار است :
چون ز دیو اوفتاد دیوسوار
رفت چون دیو دیدگان از کار.نظامی.