لغت نامه دهخدا
بروک. [ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) زنی که شوی خواهد و او را پسری رسیده و جوان باشد. ( منتهی الارب ).
بروک. [ ب ُ ] ( ع مص ) فروخفتن شتر. ( از منتهی الارب ) ( المصادر زوزنی ) ( از تاج المصادر بیهقی ). بزانو نشستن شتر، و اصل معنی آن نشستن شتر است بر «برک » یعنی سینه خود. ( از اقرب الموارد ). تَبراک. و رجوع به تبراک شود. || ثابت شدن و اقامت کردن. ( ازمنتهی الارب ) ( از تاج المصادر بیهقی ). ثابت شدن در مکانی. ( از اقرب الموارد ). || کوشش کردن. || پی هم باریدن آسمان. ( از منتهی الارب ).
بروک.[ ب ُ ] ( ع اِ ) افروشه ، که نوعی از حلوا باشد. و از آنست مثل : اًن البروک من عمل الملوک. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). این مثل عربی مثل فارسی «خرما و ماهی ، لوت پادشاهی » را بخاطر می آورد. ( یادداشت دهخدا ). || ( اِمص ) نیک شتابی ، اسم است از ابتراک. ( منتهی الارب ). || ( ص ، اِ ) ج ِ بارِک. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به بارک شود. || ج ِ بَرک. ( منتهی الارب ). رجوع به برک شود.