لغت نامه دهخدا
کندی مکن بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین.ناصرخسرو.ور خاطرم به جایی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم.ناصرخسرو ( دیوان ص 304 ).بدین مهلت که دادستت مشو از فکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی.ناصرخسرو.دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی.نظامی.