کشور گشا ی

لغت نامه دهخدا

کشورگشای. [ ک ِش ْ وَ گ ُ ] ( نف مرکب ) فاتح. مملکت گیر. کشورگیر. فاتح کشور. کشورگشا :
بچپ برش گرشاسب کشورگشای
دوفرزند پرمایه پیشش بپای.فردوسی.روز هیجاها بود کشورگشای
روز مجلسها بود کشوردهی.منوچهری.میر کشورگشای رکن الدین
که درش دیو را شهاب کند.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 852 ).که ملک جهان را ز فرهنگ و رای
شد از قاف تا قاف کشورگشای.نظامی.چنین چند نوباوه عقل و رای
پدید آمد از شاه کشورگشای.نظامی.تویی آن جهانگیر کشورگشای.نظامی.دو تن پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و دگر اهل رای.سعدی ( بوستان ).امیر عدوبند کشورگشای
جوابش بگفت از سر علم و رای.سعدی ( بوستان ).نه کشورگشایم نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم.سعدی.

فرهنگ فارسی

( کشور گشا ی ) ( صفت ) آنکه کشور ها را بتصرف خود در آورد کشور ستان کشور گیر : جمعی از سردار ان کرج که در بند سپاه کشور گشا بودند پیش ازین کسی فرستاده بودند ...
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم