لغت نامه دهخدا
چون ز تو کس برنخورد، باری بر کار آب
خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری.سنائی.رنگ تیغش میان خون عدو
صوفئی دان که کار آب کند.خاقانی.بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار.خاقانی.بود مستی سخت لایعقل به خواب
آب کارش برده کلی کار آب
پیش نشین تازه بکن کار آب
بیش مبر آب ز کار ای غلام.عطار.این هفته با حریفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد از من مجوی کاری.اوحدی. || سقایت. ساقی گری :
شاهدان آب دندان آمده در کارآب
فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته.خاقانی.ای در غرقاب نار به کار آب پرداخته و در گذر سیلاب مجلس شراب ساخته. ( نفثة المصدور ).