لغت نامه دهخدا
فکندی مرا در تک و پویه پوی
بگرد جهان اندرون چاره جوی.فردوسی.وزآن پس بدان لشکر خویش روی
نهاد و همی رفت در پویه پوی.فردوسی.بره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی.فردوسی.وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی
بنزدیک گودرز شد پویه پوی.فردوسی.جز از رفتن آنجا ندیدند روی
بناکام رفتند پس پویه پوی.فردوسی.همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل بایران شده پویه پوی.فردوسی.بدو گفت شاه از کجایی بگوی
کجا رفت خواهی چنین پویه پوی.فردوسی.همه پیش من جنگجوی آمدند
چنان چیره و پویه پوی آمدند.فردوسی.بنرمی بدو گفت کای جنگجوی
چرا آمدی نزد من پویه پوی.فردوسی.