مفاهیم نظری فلسفه غرب

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] در هر چند دهه ای، یک موضوعی به عنوان مساله اصلی علوم سیاسی در غرب طرح می گردد، یعنی نظریه پردازان و فیلسوفان علوم سیاسی در غرب، شاید در هر قرنی مجموعاً روی یکی- دو موضوع بیشتر بحث کرده اند که مرکز مباحثات اینها شده است.
در حوزه علوم سیاسی به خصوص از قرن۱۸ میلادی به بعد تحولاتی شروع می شود و بحران های نظری آن را باید در قرن ۱۷ میلادی و حتی قبل تر جست وجو و تعقیب کرد. این سیری بوده که من به طور خلاصه بدان اشاره کردم. عرض کردم چطور به اینجا کشیده که در حوزه سیاست دیگر فیلسوف دنبال استدلال له یا علیه یک نظام سیاسی یا حقوقی نباشد، حتی به دنبال حل مسائل جامعه نباشد و صرفاً طرح پیشنهادهای مختلف را دنبال کند، که دیدگاه های مختلفی در باب مدیریت یک جامعه وجود دارد و تعریف حقوق بشر، که اینها اصلاقابل داوری هم نیست. ضرورتی ندارد شما اینها را با هم مقایسه کنید و بگویید به این دلیل فلسفی یا به آن دلیل اخلاقی یا به آن دلیل شرعی. فلان نظام برتر است یا بدتر است؛ بنابراین وارد یک دوره ای شدند که می گویند اصلااز جامعه برتر، از نظام حقوقی درست تر سخن نگویید. صحبت از درست و غلط، بدتر و برتر نکنید. داوری نکنید. چون امکان داوری وجود ندارد. در واقع ما با انتخاب های متعددی در عرض هم روبه رو می شویم که له و علیه هیچ کدام استدلال فلسفی و غیرفلسفی که همه ما بپذیریم وجود ندارد. انتخاب های مختلفی در برابرتان است که در مورد بخشی از اینها هم چاره ای (جز پذیرش) نداری مگر این که بروی تا نهایت و آزمایش بکنی. این که گفتم این بحث هایی که در قرن بیستم در حوزه علوم سیاسی و حقوق اساسی دارد مطرح می شود همان حرف هایی است که اگر اینها را در قرن هفده و هجده در همین دانشگاه های غربی و غرب زده مطرح می کردید اصلابه شما می خندیدند، می گفتند اینها خرافه و خرافه پردازی است، حالا اینها در این رشته ها گفتمان اصلی است. مثلادر قرن هفدهم مساله ملیت و کشورهای ملی در اروپا مطرح شد. در قرن هجدهم مساله اصلی تنظیم روابط حاکمیت و مردم شد.
← حقوق ذاتی
هیچ کدام از این بحث ها براساس استدلال های فلسفی به وجود نیامده است، نه پشت دولت رفاه برهان فلسفی- اخلاقی بود (آن گونه که مطرح شد) ببینید! من نمی گویم برای دولت رفاه نمی توان برهان فلسفی- اخلاقی آورد، اما در مسیر تاریخی طرح نظریه دولت رفاه هیچ بحث فلسفی نشده است. بروید ببینید! صحبت از این بوده که تضادهای درون نظام سرمایه داری دارد به بن بست می رسد، شورش های کارگری شروع شده است. چه کنیم که نظام سرمایه داری بماند؟ به تعبیر مارکس به سر عقل آمدن سرمایه داری، یعنی سرمایه داری اگر بحث بیمه های تامین اجتماعی، بیمه های کارگری، بیمه بیکاری و بیمه کار را طرح کرده و به آن تن داده، نه از باب استدلال های فلسفی، اخلاقی و حقوق بشری (ولو با این پوشش) بلکه از باب بقای نظام سرمایه داری بود. یعنی فهمید که اگر بخواهد به شیوه خالص سرمایه داری و لیبرال پیش برود متلاشی می شود. مجبور است یک مقدار جانبدارانه به مسائل حقوق اجتماعی تن دهد، فکر کند و بیندیشد. شعار آزادی، برابری، پیشرفت دهد! اینها شعارهای اساسی است که در قرن ۱۹، ایدئولوژی های مختلف چپ و راست را آن جا سازمان داده و روی علوم سیاسی کاملاتاثیر گذاشته است. اصلاشما امروز نمی توانید تاریخ علوم سیاسی و فلسفه سیاست مدرن غرب را بدون ارتباط این دیدگاه با ایدئولوژی هایی بخوانید که با شعار آزادی، برابری و پیشرفت، در قرن ۱۹ بر سر کار آمده اند و تمام قرن ۲۰ میلادی محصول جنگ و کشتار بین این ایدئولوژی ها، یعنی لیبرالیزم، فاشیسم، سوسیالیسم بوده است.
اعتراضی به نظام لیبرال
فاشیسم و سوسیالیسم از دل لیبرالیسم بیرون آمدند و انشعاب های اعتراضی به نظام لیبرال سرمایه داری بودند که نظام لیبرال سرمایه داری نمی تواند بنیاد سیاست و روش توزیع قدرت را درست ارائه کند. سوسیالیست ها با یک ادبیات و فاشیست ها با ادبیات دیگری سعی کردند مشکل نظام سرمایه داری لیبرال را حل کنند، فاشیسم رفت به سمت حکومت الیت و نخبگان، اصلاشعار فاشیست ها این بود که ما باید از طریق نخبگان مشکلات جامعه را حل کنیم؛ با عوام سالاری دموکراتیک نمی شود. سوسیالیست ها هم شعارشان این بود که با تمرکز بر مسئله آزادی فرد و تمرکز بر سرمایه داری اقتصادی فقط مشکل سرمایه داران حل می شود، مشکل مردم حل نمی شود و ما باید با شعار برابری به جنگ آزادی برویم که شعار اصلی سرمایه داری است؛ آزادی لذت، آزادی هر نوع توزیع و مصرف ثروت، آزادی در هر نوع تولید ثروت بدون هیچ قید اخلاقی، دینی و فلسفی؛ ما باید برویم این را مهار کنیم سوسیالیست ها به لیبرالیست ها می گفتند شعار آزادی که شما به نام آن پرچم بالابرده اید، عملابه مفهوم آزادی اقلیت سرمایه دار و سرکوب آزادی های اکثریت مردم شده است، نه آزادی مردم. سرمایه دار ثروتش را گسترش می دهد، از طریق گسترش ثروت وارد قدرت می شود و قدرت را در استخدام می گیرد و بر دیگران سلطه اعمال می کند. اسمش دموکراسی و آرای عمومی و آزادی است اما در واقع به نام آزادی و به کام سرمایه دار تمام می شود. طبقات محروم، متوسط و زحمتکش همه قربانی اند؛ آزادی صوری دارند، اما امکان استفاده از این آزادی را ندارند. در واقع سوسیالیسم و فاشیسم سعی کرده بودند یک نوع اصلاحیه به لیبرالیسم سرمایه داری، از نظر خودشان بزنند، اما هر سه، چه آنهایی که شعار برابری دادند، چه آنهایی که شعار آزادی دادند و چه آنهایی که شعار پیشرفت نخبگانی دادند (یعنی فاشیست ها) بنیان علم سیاست را یک جور تعریف کرده بودند. همان روشی که ما قبول نداریم و ردش کردیم و به اشکالات دیگرش هم اشاره خواهیم کرد.
انقلاب
...
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم