لغت نامه دهخدا
خوش آن زمان که دگر سوی بینی و شنوی
چو من بگریه خون ماجرای خویش کنم.امیرخسرو ( از آنندراج ). || گفتگو کردن. مباحثه کردن. مکابره کردن : مجدالدین بازنش ماجرائی می کرد؛ زنش بغایت پیر و بد شکل بود؛ گفت خواجه کدخدائی چنین نکنند که تو می کنی. ( عبید زاکانی ).
ای آنکه با شکسته دلان ماجرا کنی
ما از توایم اگر بکشی ور رها کنی.مسیح کاشی ( از آنندراج ).و رجوع به ماجرا شود.