ماجرا کردن

لغت نامه دهخدا

ماجرا کردن. [ ج َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) از عالم درد دل کردن ، بمعنی اظهار درد دل کردن و جنجال نمودن. ( از آنندراج ). قصه کردن. بیان حال کردن :
خوش آن زمان که دگر سوی بینی و شنوی
چو من بگریه خون ماجرای خویش کنم.امیرخسرو ( از آنندراج ). || گفتگو کردن. مباحثه کردن. مکابره کردن : مجدالدین بازنش ماجرائی می کرد؛ زنش بغایت پیر و بد شکل بود؛ گفت خواجه کدخدائی چنین نکنند که تو می کنی. ( عبید زاکانی ).
ای آنکه با شکسته دلان ماجرا کنی
ما از توایم اگر بکشی ور رها کنی.مسیح کاشی ( از آنندراج ).و رجوع به ماجرا شود.

فرهنگ معین

( ~. کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) ۱ - درد دل کردن . ۲ - شکوه و شکایت کردن .

فرهنگ فارسی

از عالم درد دل کردن بمعنی اظهار درد دل کردن و جنجال نمودن

ویکی واژه

درد دل کردن.
شکوه و شکایت کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم