عاجز کردن

لغت نامه دهخدا

عاجز کردن. [ ج ِ ک َ دَ ]( مص مرکب ) درمانده کردن. ناتوان ساختن :
کمالت عاجزم کرد و عجب نیست
که تو هم عاجزی اندر کمالت.خاقانی.موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. ( مجالس سعدی ص 23 ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ناتوان ساختن ضعیف کردن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم