سیاهی کردن

لغت نامه دهخدا

سیاهی کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نمودار شدن. ( غیاث اللغات ). کنایه از نمایان شدن. ( آنندراج ) :
ماه نو نتواند از روی خجالت شد سپید
چون سیاهی میکند از گوشه ای ابروی دوست.طاهر غنی ( از آنندراج ). || سیاهی زدن :
چون زلف راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پرپیچ و تاب سوخت.صائب ( از آنندراج ).در آن وادی که من میباشم آبادی نمیباشد
سیاهی میکند از دور گاهی چشم آهویی.رضی دانش ( از آنندراج ). || کنایه از غضب کردن. ( آنندراج ) :
سیاهی میکند با من سر زلف نگونسارش
بلب می آورد جانم لب لعل شکربارش.مجیرالدین بیلقانی ( ازآنندراج ).

فرهنگ فارسی

نمودار شدن کنایه از نمایان شدن سیاهی زدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ارمنی فال ارمنی فال تاروت فال تاروت فال میلادی فال میلادی فال تاروت فال تاروت