زبونی کردن

لغت نامه دهخدا

زبونی کردن. [ زَ ک َ دَ] ( مص مرکب ) تن بخواری دادن. خفت کشیدن. تحمل بدی وپستی کردن. خواری کشیدن. زیردستی کردن :
بهر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم.فردوسی.چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی.سعدی.- زبونی کردن ( کسی را، به دست کسی ) ؛ تحمل خواری از وی کردن :
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش ، گرگی را زبونی.( ویس و رامین ).چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم.سعدی.رجوع به زبون و زبونی شود.

فرهنگ فارسی

تن بخواری دادن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال کارت فال کارت فال تاروت فال تاروت فال ابجد فال ابجد