لغت نامه دهخدا
دلم خرید و غم جان فشاند در قدمش
گرش دمی نخورم غم شود گسسته دمش.مجد همگر ( از آنندراج ).
دم گسستن. [ دُ گ ُ س َس ْ ت َ ] ( مص مرکب ) دم بریدن. بریدن دم حیوانی. قطع کردن دنبال و دم ، چنانکه در مار :
مار راچون دم گسستی سر بباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کار سرسری.جمال الدین سلمان ( از آنندراج ).رجوع به دم بریدن شود.