لغت نامه دهخدا
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش.نظامی.چون دیدپدر سلام دادش
پس دلخوشی تمام دادش.نظامی.ملک کامل اهل شهر را دلخوشی داد و گفت... ( رشیدی ). او را استمالت و دلخوشی دهد. ( تاریخ قم ص 246 ). مردم را الفت داد و جمع کرد و استمالت و دلخوشی داد. ( تاریخ قم ص 186 ). رجوع به دلخوشی شود.