درهم افتادن

لغت نامه دهخدا

درهم افتادن. [ دَ هََ اُ دَ ] ( مص مرکب ) در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. ( از ناظم الاطباء ). || با هم درگیر شدن. در نبرد شدن : طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436 ).
از یمن تا عدن ز روی شمار
درهم افتاد صدهزارسوار.نظامی.هریکی را تیغو طوماری بدست
درهم افتادند چون پیلان مست.مولوی. || با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن :
نخواهم آب و آتش درهم افتد
کزیشان فتنه ها در عالم افتد.نظامی. || پریشان و نابسامان شدن :
برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی. سعدی.و رجوع به درهم فتادن شود.

فرهنگ فارسی

در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن با هم درگیر شدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال ای چینگ فال ای چینگ فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال کارت فال کارت