درد کردن

لغت نامه دهخدا

درد کردن. [ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دارای رنج و درد بودن واحساس وجع کردن. ( ناظم الاطباء ). متألم و متأثر و رنجور بودن. دردمند و آزرده از درد بودن :
دردی که دل ز دست تو می کرد می کند
بر دل چگونه دست نهم درد می کند.خواجه آصفی ( از آنندراج ).التذاع ؛ سخت درد کردن زخم و ریش و آنچه بدان ماند. ( المصادر زوزنی ). طمر؛ درد کردن دندان. ( از منتهی الارب ). فقیر؛ آنکه مهره پشتش درد کند. ( دهار ). لبن ؛ درد کردن گردن از بالش. ( از منتهی الارب ).
- امثال :
از نخورده بگیر بده به خورده ،آنکه خورده خورده دانش درد می کند. ( امثال و حکم ). || ناراحت و رنجور شدن. رنج و ناراحتی بر کسی عارض شدن. درد گرفتن. عارض شدن وجع. آزرده شدن. متأثر شدن : خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر سر و کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن. ( تاریخ بیهقی ص 174 ).
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.احمد برمک ( از فرهنگ اسدی ).در درد فراق تو دل من
جان داد و نکرد هیچ دردش.خاقانی. || ناراحت و رنجور ساختن. دچار رنج و ناراحتی کردن :
مغزت نمی برد سخن سرد بی اصول
دردت نمی کند سر روئین چون جرس.سعدی.این همه خار می خورد سعدی و بار می برد
سنگ جفای دوستان درد نمی کند بسی.سعدی.- درد کردن سخن کسی را ؛ اثر کردن ملامت در او. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمی کند.حافظ. || رحم کردن. ( از آنندراج ) :
گفتمش درد دل خویش دلش درد نکرد
این همه مهر و محبت اثری کرد نکرد.سیدعبداﷲ حالی تخلص ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) احساس دردی در عضوی از اعضای بدن . پایم درد میکند .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم