لغت نامه دهخدا
هوای او بدلم بر همه تباهی کرد
هوای خوبان جستن همه غم است و وبال.منجیک.نه کردم نه کنم هرگز تباهی
وگر روزم چو شب آردسیاهی.( ویس و رامین ).خروج کردند و ایشان زنگیان بودند و سیاه پوستان و مهتری بود ایشان را، نام او سماق و بسیاری تباهی کردند. ( مجمل التواریخ و القصص ).
مرگ از سر جوان جهانجوی تاج برد
ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی.خاقانی.بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چون که تباهی کنی.نظامی.|| نابودی. نابود کردن. انهدام : بس سپاه از روم بیرون آورد [ انوشیروان ] و به خزران شد و آنجا کشتهای بسیار کرد بدل تباهی و ویرانی که ایشان کرده بودند اندر عجم بوقت پدرش... ( ترجمه طبری بلعمی ).