بی زینهاری

لغت نامه دهخدا

بی زینهاری. ( حامص مرکب ) بی امانی. بی زنهاری. بی پناهی. || عهدشکنی. پیمان شکنی :
شکرلب گفت از این زنهارخواری
پشیمان شو مکن بی زینهاری.نظامی.بدین بارگه زان گرفتم پناه
که بی زینهاری ندیدم ز شاه.نظامی.

فرهنگ فارسی

بی امانی . بی زنهاری . بی پناهی . یا عهد شکنی . پیمان شکنی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم