لغت نامه دهخدا
چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو.خاقانی.مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو زحمت بری.سعدی.وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.سعدی.- بری شدن از کسی ؛ در تداول عوام ، از او بیزار شدن. یکباره او را مکروه و منفور دیدن. ( یادداشت دهخدا ). و رجوع به بری شود.
|| دور شدن. برکندن :
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشقت بری توانم شد.خاقانی.