بد خواستن

لغت نامه دهخدا

بد خواستن. [ ب َ خوا / خا ت َ ] ( مص مرکب ) نفرین کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
کی نامور سرسوی آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگمان.فردوسی ( از یادداشت مؤلف ). || حسد. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). حسادت.( تاج المصادر بیهقی ). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن :
چو بر شاه عیب است بدخواستن
بباید بخوبی دل آراستن.فردوسی. || بدی چیزی یا کسی را خواستن :
تن خویش را بدنخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی.فردوسی.دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست.سعدی ( طیبات ).چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.سعدی ( گلستان ).

فرهنگ فارسی

نفرین کردن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم