لغت نامه دهخدا
هرکه نامُخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.رودکی.هم او آفریننده روزگار
بنیکی هم او باشد آموزگار.فردوسی.کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار.فردوسی.که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.فردوسی.چنین است خود گردش روزگار
نگیرد همی پند آموزگار.فردوسی.کنون گر شدی آگه از روزگار
روان و خرد بودت آموزگار.فردوسی.چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور.فردوسی.بزودی بفرهنگ جائی رسید
کزآموزگاران سر اندرکشید.فردوسی.هر آنکس که گوید که دانا شدم
بهر دانشی بر توانا شدم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندش پیش آموزگار.فردوسی.چنان [ چون منوچهر ] نامور بی هنر چون بود
که آموزگارش فریدون بود؟فردوسی.کسی کو بود سوده روزگار
نباید بهر کارش آموزگار.فردوسی.بدو گفت فرزانه کای شهریار
نباید ترا پند آموزگار.فردوسی.خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.فردوسی.روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.فردوسی.هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.فردوسی.جهاندار آموزگار تو باد
خرد روشن و بخت یار تو باد.فردوسی.همیشه بزی شاد و به روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.فردوسی.وزآن پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و یارش تو باش.فردوسی.سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود.فردوسی.اگر نَبْوَدی پند آموزگار
برآوردمی من ز جانت دمار.فردوسی.پروردگاردینی آموزگار فضلی
هم پیشه وفائی هم شیره سخائی.فرخی.خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل