فیوج

لغت نامه دهخدا

فیوج. [ ف ُ ] ( ع اِ ) ج ِ فوج. آنها که در زندان آمدورفت دارند و پاسبانی آن کنند. ( منتهی الارب ). || ج ِ فیج است که معرب پیک باشد. ( از یادداشتهای مؤلف ) : تا آنگاه که بواسطه کثرت فیوج و بسیاری ِرسل که از رشید بدو آمدند حجت بر او لازم شد. ( تاریخ قم ). و از رؤسای فیوج و فراشان و بوّابان بسیار و بیحد بوده اند. ( تاریخ قم ). || کولی. غره چی. غربال بند. قرشمال. چیگانه. ( یادداشتهای مؤلف ).

فرهنگ فارسی

جمع فوج آنها که در زندان آمد و رفت دارند و پاسبانی آن کنند .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم