فیروزمندی

لغت نامه دهخدا

فیروزمندی. [ م َ ] ( حامص مرکب ) فیروزی. پیروزی. فیروز شدن. پیروز گشتن. فرخ فالی :
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.نظامی.سپه را که فیروزمندی رسد
ز یاری یکدل بلندی رسد.نظامی.ببینیم کز ما بلندی که راست
در این کار فیروزمندی که راست.نظامی.

فرهنگ فارسی

پیروز مندی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم