لغت نامه دهخدا
فروکشید گل سرخ روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراش.منوچهری. || آشامیدن با ولع و بلعیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.کسائی مروزی. || افکندن. انداختن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- لنگر فروکشیدن ؛ لنگر انداختن. ماندن :
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه ٔبلا ببرد؟حافظ. || آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن.
- پای فروکشیدن ؛ پای دراز کردن بحال استراحت :
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است.نظامی. || اقامت کردن و در جایی ماندن :
بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. ( تاریخ گزیده ).