صورت حال

لغت نامه دهخدا

صورت حال. [ رَ ت ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چگونگی. چونی. مَثَل. ماجرا :
صورت حال و خصم خاقانی
مثل مار و باغبان افتاد.خاقانی.صورت حال به نوح بن منصور انها کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) و معتمدی بنزدیک انوشیروان فرستاد و از صورت حال بیاگاهانید. ( کلیله و دمنه ). بسابقه معرفتی که میان ما بود، صورت حالش بگفتم. ( گلستان ).
حال سعدی تو ندانی که ترا دردی نیست
دردمندان خبر ازصورت حالش دارند.سعدی.

فرهنگ فارسی

چگونگی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم