سودا کردن

لغت نامه دهخدا

سودا کردن. [ س َ / سُو ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مبادله. معاوضه. بدل کردن. عوض کردن. تبدیل. تعویض. خرید و فروخت. || روی درهم کشیدن. بخشم شدن :... در حالتی که ملک را پروای سخن شنیدن او نبود، اعلام کردند بهم برآمد و سودا کرد. ( گلستان ). || نگران شدن. اندیشه کردن :
ای پسر امروز را فرداست پس غافل مباش
مر مرا از کار تو پورا همی سودا کند.ناصرخسرو. || جور و جفا کردن :
ای رقیب این همه سودا بمن خسته مکن
برکنم دیده و من دیده از او برنکنم.سعدی. || چانه زدن در معامله : در مغازه های بزرگ سودا کردن ممنوع است.... تنها مقطوع است. ( تحف اهل بخارا، یادداشت بخط مؤلف ). || معامله کردن. سودا نمودن. ( از آنندراج ) :
نقد جان آخر شد و وصلت بما سودا نکرد
دیده خالی از نگه گشت و ترا پیدا نکرد.میرزا تقی خان متخلص بشهابی ( از آنندراج ).- امثال :
آه ندارد با ناله سودا کند ؛ بغایت فقیر و بی چیز است.

فرهنگ فارسی

مبادله معاوضه بدل کردن عوض کردن تبدیل نگران شدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم