سماح

لغت نامه دهخدا

سماح. [ س َ / س ِ] ( ع مص ) جوانمرد گردیدن. ( دهار ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). سخاوت کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). بخشیدن. ( غیاث ) ( منتهی الارب ). جوانمردی کردن. ( آنندراج ). || ( اِمص ) جوانمردی. ( دهار ). بخشش :
اگرهمیدون بحر مکارمی نه عجب
که خطهای کف تو است جویهای سماح.مسعودسعد.تا بگفته مصطفی شاه شجاع
السماح یا اولی النعما ریاح.مسعودسعد.|| ( ص ) زن جوانمرد. ( آنندراج ). || ( اِ ) نوعی از خانهای چرمین. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

جوانمرد گردیدن . سخاوت کردن

فرهنگ اسم ها

اسم: سماح (دختر) (عربی) (تلفظ: samāh) (فارسی: سَماح) (انگلیسی: samah)
معنی: بخشندگی، سخاوت، مهربانی، آزادمنشی، بزرگ منشی، گذشت، بردباری، تسامح، بخشش
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال امروز فال امروز فال تاروت فال تاروت فال پی ام سی فال پی ام سی