لغت نامه دهخدا
ور کند سرکشی هلاکش کن
آب رخ می برد به خاکش کن.اوحدی.بسبب اهل قم که در ادای آن تمرد و سرکشی میکردند. ( تاریخ قم ص 30 ). || رام نبودن. توسنی نمودن : جبرئیل بر مادیان نشسته بوده و پیش فرعون درآمد اسب سرکشی نمود. ( قصص الانبیاء ص 108 ).
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.سعدی. || سازش. موافقت. ( آنندراج ). || احوالپرسی نمودن :
آن شعله آتشی چو گل آتشی نکرد
بیمار او شدیم و به ما سرکشی نکرد.محسن تأثیر ( از آنندراج ).