سبخت

لغت نامه دهخدا

سبخت. [ س ِ ب ُ ] ( اِ ) سه نجات داد، یعنی گفتار نیک و رفتار نیک و پنداشت نیک. ( یادداشت بخط مؤلف ).
سبخت. [ س ُب ْ ب َ ] ( اِخ ) لقب ابی عبیده. ( منتهی الارب ).
سبخت. [ س ِ ب ُ ] ( اِخ ) نام پدر ابی بکر یوسف بن دیزویه دینوری ملقب به سقلاب.
سبخة. [ س َ ب ِ خ َ ] ( ع اِ ) سَبْخَة سَبَخة. زمین شوره ناک. ج ، سباخ. ( منتهی الارب ). شوره زار.شورستان. ( مهذب الاسماء ). || جامه غوک یاچیزی است دیگر که بجامه غوک ماند. ( منتهی الارب ).
سبخة. [ س َب ْ ب َ خ َ ] ( اِخ ) موضعی است ببصره. ( منتهی الارب ) ( معجم البلدان ). منطقه ای است نزدیک بصره مقر صاحب رنج. ( ابن اثیر ج 7 ص 58 ).
سبخة. [ س َب ْ ب َ خ َ ] ( اِخ ) از قراء بحرین است. ( معجم البلدان ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال فنجان فال فنجان فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال تک نیت فال تک نیت