زورمندی

لغت نامه دهخدا

زورمندی. [ م َ ] ( حامص مرکب ) ( از: زورمند +ی ، پسوند مصدری ) قوت. نیرومندی. توانایی. اعمال زورو فشار. ( حاشیه برهان چ معین ). دارای زور و نیرو بودن. زورآوری. چیره دستی. ( فرهنگ فارسی معین ). قوت و قدرت و توانایی و جرأت. ( ناظم الاطباء ) :
به پنجم گرت زورمندی بود
به تن کوشش آری بلندی بود.فردوسی.هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی.فرخی.تو ده بنده را زورمندی و فر
که از بنده بی تو نیاید هنر.اسدی.این بود حساب زورمندیت
وین بود فسون دیوبندیت.نظامی.چو یک پیل از ستبری و بلندی
بمقدار دو پیلش زورمندی.نظامی.زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.سعدی ( گلستان ).مها، زورمندی مکن بر کهان
که بر یک نمط می نماند جهان.سعدی ( بوستان ).وگر زورمندی کند با فقیر
همین پنج روزش بود دار و گیر.سعدی ( بوستان ).رجوع به زورمند و زور شود.

فرهنگ فارسی

۱ - دارای زور و نیرو بودن زور آوری . ۲ - چیره دستی . ۳ - صاحب نفوذ در جامعه و دستگهاهای اداری بودن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم